×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

قروقاطی

× a target=blank href=http://www.parseshop.biz/market.aspx?rgm=mr.milad&p_id=2224image border=0 title=ست تاپ شلوارک پولک دوزی src=http://www.parseshop.biz/images/banners/2224.gif/a
×

آدرس وبلاگ من

milad-zartosht.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/broken hart

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

زندگی رویا(قسمت آخر)

رویا چشماش رو باز کرد.سوزش عجیبی رو احساس میکرد.هنوز تو همون اتاق و کلانتری بود.

روی یه کاناپه دراز کشیده بود.لباسی تنش نبود.ترسید.پتویی که روش بود رو بالا تر کشید و اطراف رو نگاه میکرد.دنبال دو چیز بود.یکی لباس هاش یکی هم مرجان.لباس هاش یکمی دورتر از کاناپه روی یه میز بودن.رویا بلند شد و پتو رو دور خودش پیچوند و به سمت لباس هاش رفت.به لباس ها که رسید کمی این ور اونور رو نگاه کرد تا مطمن بشه کسی نیست.وقتی مطمن شد سریع لباس هاش رو برداشت و پوشید و رفت سمت در.در رو باز کرد اما یکی از همون دو سرباز که مرجان رو برده بودند جلوی رویا رو گرفت و گفت:گمشو تو کی اجازه داده بیای بیرون؟الان حاجی میاد.

رویا وحشت کرد و سرشو تکون داد و رفت تو.بعد چند دقیقه حاجی اومد و گفت:به به سلام دختر...ببخشید اشتباه شد!سلام زن خوشگل.و با صدای بلند شروع کرد خندیدن.یک خنده شیطانی...

رویا ناخواسته گریه اش در اومد و از حاجی پرسید:مرجان...دوستم کجاست؟

حاجی گفت:جاش امنه.رفته کانون.

رویا فهمید دیگه هیچوقت مرجان رو نمیبینه چون مرجان گفته بود اگه پاش به کانون برسه خودکشی میکنه.

حاجی ادامه داد:همونطور که قول داده بودم با ماشین میبریمت خونتون پس راه بیوفت حوری بهشتی.و دوباره خندید.

رویا رو بردند و سوار ماشین کردند.برای رویا خیلی عجیب و درد آور بود که کسی براش کاری نکرده.

اونجا آدم نظامی زیاد بود پس چرا براش کاری نکردند؟

رویا وقتی سوار ماشین شد فهمید راننده و کسی که جلو کنار راننده نشسته همون دوتا سربازند.خیلی ترسید.

ماشین راه افتاد.کلانتری تو یه شهری بیرون از تهران بود و حدود 2 ساعت طول میکشید تا به تهران برسند.

هر دقیقه برای رویا مثل 1ساعت طول میکشید.

30 دقیقه ای گذشت.یکی از سربازها خطاب به رویا پرسی.:اسمت رویاست؟

رویا با ترس و لکنت گفت:بببببببللله.

سرباز:چند سالته؟

رویا:فکر کنم 17.

سرباز:اون رفیقت خوب چیزی بودا حیف که از دستمون پرید و زد زیر خنده.

و ادامه داد:تو میتونی به جای دوستت یه حالکی بهمون بدی مگه نه؟

رویا گریه کرد و التماس کرد اما سرباز ها میخندیدند.ماشین رو بیرون جاده بردند و رفتند صندلی عقب ماشین نشستند و شروع کردند به آزار رویا...

وقتی کارشونو کردند دوباره حرکت کردند و به سمت تهران راه افتادند.

تو راه رویا فقط اشک میریخت و آرزوی مرگ میکرد.از این که بدبخت شده بود و خانواده و دوستشو از دست داده بود مدام خودشو سرزنش میکرد.

بالاخره به تهران رسیدند و رویا رو یه جایی نزدیک خونشون پیاده کردند.یکی از سرباز ها یکمی پول به رویا داد و گفت:شاید گشنه ات باشه.و سوار ماشین شد و رفتند.

رویا نمیتونست راه بره.توان حرکت نداشت.احساس درد و سوزش میکرد.

رفت کنار یک دیوار نشست و کمی فکر کرد.بعد بلند شد و حرکت کرد.رویا به سمت خونه راه افتاده بود.

رویا تو راه فکر میکرد و نمیدونست وقتی برسه خونه چی میبینه.چه اتفاقی واسش میوفته و...

بعد از حدود 15 دقیقه راه رفتن به جلوی در خونشون رسید.به آسمون نگاه کرد.خورشید داشت غروب میکرد.

در هنوز هم با کمی هل دادن باز میشد.در رو باز کرد و وارد حیاط شد.چقدر دلش برای خونشون تنگ شده بود.رفت سمت حوض.حوض خشک شده بود.ناگهان صدای سرفه ی خشکی خلوت رویا رو بهم ریخت.صدا از اتاق میومد.همون اتاقی که رویا و نرگس با هم بزرگ شده بودند و زجر کشیده بودند.اما اون زجر ها برای رویا خوشایندتر از اتفاقی بود که براش افتاده.

رویا به سمت اتاق رفت و وارد شد.

مادر روی تشک دراز کشیده بود.از درد و بیماری به خودش میپیچید.رویا با دیدن مادر حالش بدتر شد.انتظار نداشت مادر رو در همچین حالی بینه.

رفت سمت مادر و کنارش نشست و گفت:مامان حالت خوبه؟

مادر با سختی چشماش رو باز کرد و وقتی رویا رو دید انقدر خوشحا ل شد که یک لحظه یادش رفت بیماره.با خوشحالی گفت رویا دخترم برگشتی؟رویا با گریه گفت:آره مامان آره اومدم.دیگه نمیرم.رویا سرش رو خم کرد و صورت مادرش رو بوسید و گفت:دیگه پیشتم.

مادر تا خواست جواب رویا رو بده صدای در رویا رو ترسوند.

خیلی ترسید.با خودش گفت نکنه بابا باشه.و یاده اون کتک ها و محرومیت ها افتاد.میدونست اگه پدرش ببینتش کم کم میکشتش.

تا خواست قایم شه سایه یک نفر رو بالای سرش احساس کرد.چشماش رو بست و خودشو جمع کرد.

اما یه صدای آرومی رویا رو صدا کرد.صدایی که خیلی براش آشنا بود:رویا؟؟؟!!! رویا برگشت:باورش نمیشد.اون نرگس بود.

رویا نرگس رو بغل کرد و با گریه و حق حق گفت:نرگس دلم برات تنگ شده بود.

نرگس رویا رو در آغوش گرفت و با صدای لرزان گفت:منم همینطور آجی.

کمی در اون حالت گذشت و نرگس به رویا گفت:بذار برم پیش مامان.رویا پرسید:مامان چرا اینطوری شده؟نرگس گفت:مریض شده.خیلی وقته.

مادر با سختی گفت:چچچییزززیم نیست.و یک سرفه خشک کرد.

نرگس گفت:بردمش دکتر دکتر گفته نباید یک دقیقه هم از وقت دارو هاش بگذره.از وقتی بابا و اکبر و رضا رو گرفتن دوماهی میگذره.منم نمیدونستم مامان مریضه وقتی اومدم فهمیدم.

رویا پرسید:شوهرت.اون چطوری اجازه داده بیای؟ نرگس:اونم چون رفته مسافرت گذاشته 1ماه بیام اینجا.فردا صبح بر میگرده و میاد منو ببره.خوشحالم که اومدی.اگه نبودی نمیدونستم باید چیکار کنم.

رویا پرسید:بابا و اکبر و رضا کجان مگه؟

نرگس گفت:به جرم حمل مواد گرفتنشون.الان زندانن.عالیه نه؟

رویا سرش رو به علامت آره تکون داد.

نرگس ادامه داد:چرا فرار کردی؟کجا رفتی؟

و رویا همه چیزو تعریف کرد.اما حرفی از اتفاقی که براش افتاده نزد.

رویا و نرگس و مادر شب رو سر کردند.صبح شوهر نرگس اومد و نرگس رو با داد و فحش و کتک برد.نرگس موقع رفتن گفت:رویا مراقب مامان باش.

رویا گفت حتما و رفت پیش مادر.کمی با مادر حرف زد و اتفاق ها و جایی که زندگی میکرد رو گفت.

روز ها میگذشتند و پول های مادر و رویا تموم میشدن.وقتی که پولشون تموم شده بود دارو های مادر هم تموم شد.

رویا دنبال کار میگشت اما جایی برای کار کردن بهش نمیدادند.

رویا با ناامیدی برگشت خونه و رفت پیش مادر.مادر پرسید:کجا بودی؟

رویا گفت:هیچی همینطوری رفتم بیرون.

مادر فهمید رویا دروغ میگه اما چیزی نگفت.

رویا رفت تو حیاط و کمی فکر کرد.تصمیم خودش رو گرفت بلند شد و رفت لباس هاشو عوض کرد.کمی به سر و وضعش رسید و از خونه زد بیرون و به سمت یکی از میدن های شهر راه افتاد.به میدون که رسید کنار یکی از خیابون های اصلی میدون ایستاد و منتظر شد.هنوز زمان زیادی نگذشته بود که چندتا ماشین جلوی رویا ایستادند.رویا یکی از ماشین های گرون قیمت رو انتخاب کرد و رفت سوار شد.راننده ماشین یه پسر 20 یا 21 ساله بود.به رویا سلام کرد و راه افتادوتو راه با رویا حرف میزد اما رویا چیزی نمیشنید.بلاخره پسر گفت:چقدر؟

رویا پرسید:چی چقدر؟

پسر با تعجب گفت:پول دیگه.چقدر میخوای؟

رویا با عجله گفت:60 تومن.

پسر خندیدو گفت:زیاده ولی باشه.

کمی بعد جلوی یک خونه تو بالا شهر رسیدند.پسر بوق زد و یکی در رو باز کرد و رفت داخل خونه.

از ماشین پیاده شدند و پسر دست رویا رو گرفت و بردش داخل خونه.رویا سرش گیج میرفت.

پسر رویا رو از پله ها برد بالا و وارد یک اتاق شدند.پسر به رویا گفت:لباساتو در بیار من الان میام و از اتاق رفت بیرون.

رویا میخواست برگرده اما یاده مادر مریضش افتاد.پس لباساشو در آورد و روی تخت نشست.

پسر با یک شیشه مشروب وارد شد و یکمی مشروب تو دوتا لیوان ریخت و یکیشو داد به رویا.

رویا گفت:من نمیخورم ممنون.

پسر گفت:بخور باعث میشه بیشتر خوش بگذره.و با اصرار پسر رویا مشروب رو خورد.کمی گذشت و رویا احساس کرد سرش گیج میره و بدنش داغ شده.بی اختیار روی تخت دراز کشید.ناگهان سنگینی خاصی رو خودش احساس کرد و فهمیذ که همون پسره اس.اما نمیتونست کاری کنه و چشماشو بست.

-هی بیدار شو دیگه.چقدر میخوابی؟

رویا چشماش رو باز کرد و دید پسر صداش میکنه.بلند شد و گفت:ببخشید.خیلی خوابیدم؟

پسر گفت:آره 2ساعتی میشه.

رویا گفت:آخه خیلی خسته بودم.

پسر:خوش گذشت؟

رویا:نمیدونم.چیزی یادم نمیاد.سرم درد میکنه.

پسر:پاشو لباساتو بپوش ببرم برسونمت.

رویا بلند شد و لباساش رو پوشید و با پسر رفت و سوار ماشین شد و به سمت خونه رفتند.وقتی نزدیک خونه رسیدند پسر یه دسته هزار تونمی به رویا داد و گفت:قرارمون 60 تا بود ولی من 100تا میدم.خداحافظ.

رویا پیاده شد و پسر رفت.

رویا دلش میخواست اون پول ها رو آتیش بزنه.اما چاره ای نداشت باید اونا رو خرج میکرد.از کارش پشیمون بود.

رفت خونه.مادر خواب بود.ساعت 12 شب بود.

رویا توی حیاط نشست و یک دل سیر گریه کرد.

صبح بلند شد و رفت دارو های مادرش رو خرید و با بقیه پول کمی برای خونه خرید کرد.پولاش تموم شده بودند.

رویا به دروغ به مادرش گفته بود توی یک تولیدی لباس کار میکنه و مادر رو راضی کرده بود.

دیگه کار رویا همین بود.راه و رسمش رو از مرجان یاد گرفته بود.

رویا یه دختری بود با آرزوهای بزرگ.آرزوی خوشبختی.اما سرنوشت طور دیگه ای براش رقم خورد.

روز ها و سال ها میگذشتند تا اینکه رویا 20 ساله شد.هنوز هم به کارش ادامه داد و خرجش رو با این کار در میاورد.

مادر هم به علت بیماری شدید مرد و رویا تنها تر از همیشه شد.

این سوال تا آخر زندگی رویا همراهش بود:چرا کسی به اون و امثالش توجهی نداشت.جرا دولت هیچ فکری برای فقیر ها نمیکنن؟پس پول نفت کشورش کجا میره؟و کلی سوالات بیجواب...

پایان

به قلم:میلاد

شنبه 5 آذر 1390 - 11:45:14 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://avayeshab.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 8 آذر 1390   12:51:57 AM

درود اقا میلاد

امیدوارم باز هم از نوشته هاتون بزارید

خیلی خوب شروع کردید

موفق باشید

http://milad-zartosht.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 7 آذر 1390   6:08:16 PM

آخی!بالاخره تموم شد.

دوستان به بزرگی خودشون ببخشن دیگه.کم و کسری زیاد داشت.

http://ranginkamon.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 6 آذر 1390   6:33:04 PM

آفرین آره ه ه ه ی خورده شبیشه تیز بینیا ؟؟؟

http://ranginkamon.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 6 آذر 1390   12:10:28 AM

جالب بود ممنون وبلاگ منم بد نیست

آخرین مطالب


دلم تنگ شده


خرید را با ما تجربه کنید


عید و چهارشنبه سوری


چرا اینجوریه؟!


رزم رستم و جومونگ!


فیلم هالیوودی با دوبله فارسی و تدوین اسلامی


دوتایی ها


کره جغرافیایی


مادر


سرباز بلک برن


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

226125 بازدید

37 بازدید امروز

24 بازدید دیروز

250 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements