×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

قروقاطی

× a target=blank href=http://www.parseshop.biz/market.aspx?rgm=mr.milad&p_id=2224image border=0 title=ست تاپ شلوارک پولک دوزی src=http://www.parseshop.biz/images/banners/2224.gif/a
×

آدرس وبلاگ من

milad-zartosht.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/broken hart

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

زندگی رویا (قسمت هشتم)

رویا با ترس ولرز شب رو سر کردواز یه طرف نگران مادرش بود از یه طرفم نگران پولاش.

رویا 2 ساعتی خوابش نبرد اما بالاخره چون خسته بود خوابید.

صبح با صدای زنگ موبایل بیدار شد.موبایل یکی از دوستای مرجان بود.

دوست مرجان گوشیشو جواب داد:بله؟

-سلام بفرما؟

-بگو؟

-چند نفرید؟

-ساعت چند؟

-جا داری؟

50 تومن.

-باشه منتظرم.خدافظ.

رویا نفهمید تعیین نرخ واسه چی بود ولی هر چی بود خیلی مشکوک بود.

کم کم بقیه هم بیدار شدند.اون 3 نفر هم که خواب بودند با رویا آشنا شدند و سلام احوال پرسی و...

رویا از دخترا خوشش میومد.کنارشون احساس امنیت میکرد.تا ظهر حرف زدند و کاراشونو کردند تا اینکه کمکم داشت بعد از ظهر میشد.دخترا هر کدومشون با لباسای عجیب و مانتو و شلوار جلف و آرایش غلیظ آماده بیرون رفتند شدند.رویا هم ترسید هم تعجب کرد رفت پیش مرجان و پرسید:شما ها چرا اینطوری کردید خودتونو؟؟؟!!!

مرجان نگاهش کرد و گفت:داریم میریم سر کار!

رویا پرسید:سر کار؟چه کاری؟

مرجان گفت:یعنی نفهمیدی؟

رویا حدس زده بود اما باورش نمیشد.اونا فاحشه بودند...

دخترا یکی یکی رفتند و قرار شد رویا خونه بمونه و کارای خونه مثل غذا درست کردن رو انجام بده.

چند ماهی گذشت و رویا بیشتر با دخترا دوست میشد تا اینکه یه روز مرجان دیر وقت و خوشحال رفت خونه و به دخترا گفت:بچه ها کی دوست داره بره دبی و اونجا تو یه فروشگاه ایرانی کار کنه؟

دخترا با جیغ و داد و خوشحالی پرسیدند چطوری؟از کجا؟

مرجان گفت:امروز که بیرون بودم رفتم یه مغازه تا خرید کنم فروشنده آدم خوبی بود ولی از ظاهرم فهمید چیکارم بعد کلی نصیحت کردن و چرت و پرت گفتن گفت یه فروشگاه بزرگ تو دبی داره تازه تاسیس اگه میخوای ببرمت اونجا کار کنی هم آزادی هم آیندت درست و حسابی میشه!

دخترا بازم با جیغ و خوشحالی گفتند پس ما چی؟

مرجان گفت:گوش بده حالا منم گفتم من بدون دوستام نمیرم.

یکی از دخترا گفت:بابا ایول مرام!

مرجان خندید و گفت:آره گفت ایرادی نداره همشونو میبریم چون فروشنده و از این چیزا لازم دارم.

دخترا از خوشحالی نمیدونستند چیکار کنن همدیگرو بغل میکردند و میبوسیدند و میخندیدند.

رویا گفت:پس من چی؟

مرجان گفت:آخی!خب دیوونه تو هم دوست مایی دیگه تو هم هستی.

رویا خوشحال شد.با خودش گفت بالاخره دارم به آرزوم میرسم.خوشبخت میشم...

روز ها میگذشتند و بالاخره قرار شد هر روز یه ماشین بیاد و 2تا دختر رو سوار کنه ببره بندر.دخترا هم قبول کردند.بالاخره نوبت رویا و مرجان رسید.تو راه رویا خیلی میترسید اما مرجان میگفت نترس من مراقبتم و...

بعد از چند ساعت به بندر رسیدند بقیه دخترا اونجا منتظر بودند.رویا خیالش راحت شد و فهمید اتفاقی نمیوفته اما نمیدونست اشتباه میکنه.

اونجا یه لنج بود و دخترا باید سوار اون میشدند.قبل سوار شدن یه مرد گردن کلفت جندتا کیسه به دخترا داد و گفت:باید برید تو این کیسه ها تا کسی شک نکنه.دخترا اول قبول نکردند اما مرد براشون اسلحه کشید و مجبورشون کرد برن تو کیسه.مرجان پرسید چرا تو کیسه؟و مرد گفت:شما رو به چند تا عرب فروختیم.قراره وسط آب شمارو تحویل اونا بدیم.بعد با صدای بلند خندید.

دخترا باورشون نمیشد.گریه و التماس میکردند اما فایده نداشت.همه دخترا به زور رفتند تو کیسه.رویا و مرجان هنوز تو کیسه نرفته بودند که با سر وصدای زیاد فهمیدند کسایی که اونا رو به عربا فروختند با نیروی انتظامی درگیر شدند.دیگه نگهبانی بالای سرشون نبود.

رویا و مرجان بی معطلی فرار کردند.اگه دیر جنبیده بودند گیر پلیس ها میوفتادند و یه راست میرفتنذ کانون.مرجان به رویا گفته بود کانون همون زندانه.به خاطر همین رویا از کانون میترسید.

ساعت حدودای 5بامداد بود.اون موقع از صبح تاریک و وحشتناک بود.مرجان گفت:بیا به سمت جاده بریم اونجا شاید کسی سوارمون کنه.

رویا و مرجان راه افتادندوپولی هم نداشتند.مرد ها پولاشونو قبل از اینکه سوار لنج بشن ازشون گرفته بودند.

رویا تو شک بود پاهاش توان راه رفتن نداشت.زیر چشمی مرجان رو نگاه میکرد.مرجان گریه میکرد.

بعد از نیم ساعت راه رفتن به جاده رسیدند.

اکثر ماشین ها که میومدند جلوی پای رویا و مرجان  ترمز میکردند اما وقتی میفهمیدند اونا فقط قصد رفتن به تهران رو دارند بهشون میخندیدند و میرفتند.

رویا گریه اش در اومد.نا امید شده بود.تو دلش میگفت:خدایا کمکمون کن...

پایان قسمت هشتم

به قلم:میلاد

شنبه 28 آبان 1390 - 1:26:55 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


دلم تنگ شده


خرید را با ما تجربه کنید


عید و چهارشنبه سوری


چرا اینجوریه؟!


رزم رستم و جومونگ!


فیلم هالیوودی با دوبله فارسی و تدوین اسلامی


دوتایی ها


کره جغرافیایی


مادر


سرباز بلک برن


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

226191 بازدید

103 بازدید امروز

24 بازدید دیروز

316 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements