×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

قروقاطی

× a target=blank href=http://www.parseshop.biz/market.aspx?rgm=mr.milad&p_id=2224image border=0 title=ست تاپ شلوارک پولک دوزی src=http://www.parseshop.biz/images/banners/2224.gif/a
×

آدرس وبلاگ من

milad-zartosht.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/broken hart

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

زندگی رویا(قسمت نهم)

کم کم رویا و مرجان داشتند نامید میشدن تا اینکه یه کامیون بهشون رسید و ایستاد.

راننده کامیون از ماشین پیاده شد و به سمت دخترا رفت و با تعجب پرسید:اینجا چیکار میکنید؟

مرجان گفت:میخوایم بریم تهران.و ماجرا رو تعریف کرد.

راننده یه نگاه به سر تا پای مرجان و رویا انداخت و گفت:من میبرمتون منم میرم تهران.ولی یه شرط داره.

مرجان پرسید:چه شرطی؟

راننده با لحن شیطانی گفت:هر چند ساعت خستگی راه رو از تنم در بیارید.

مرجان اول مخالفت کرد اما بعد فهمید چاره ای ندارن.قبول کرد اما به راننده گفت:منم شرط دارم.اونم اینه که به این دختر دست نزنی.

مرد قبول کرد و 3 تایی سوار شدند.هنوز 10 دقیقه نرفته بودند که رویا از شدت خستگی خوابش برد.

یه خواب عمیق و طولانی...

بعد چند ساعت رویا چشماشو باز کرد.بیرون از جاده بودند.همه جا خشک و بی آب و علف بود.مثل بیابون.

رویا ترسید و ناخود آگاه به پشت سرش نگاه کرد.چیزی رو که میدید باور نمیکرد.مرد و مرجان کاملا برهنه بودند و مرد مرجان رو بغل کرده بود و...

مرجان تا دید رویا نگاهش میکنه از خجالت سرش رو برگردوند و خطاب به رویا گفت:چاره دیگه ای نداریم.

رویا حالش بد شد و برگشت.تا خواست از ماشین پیاده بشه مرد با دستش رویا رو گرفت و خواست با اونم کاری رو که با مرجان کرده بکنه اما مرجان داد زد و گفت:آشغال گفتم به اون دست نزن.مرد هم دستشو کشید.رویا از ماشین پیاده شد.وقتی کار مرد تموم شد به رویا گفت که سوار بشه میخوان راه بیوفتند.

ماشین راه افتاد و به سمت جاده حرکت کرد.تو راه مرجان از خجالت سرشو بالا نمیاورد تا شرمنده رویا نشه.رویا هم ناراحت بود.به خودشو بختش لعنت میفرستاد.

بعد ساعت ها حرکت کردند مرد ایستاد و به دخترا گفت:پیاده شید باید برید پشت قایم بشید.جلو تر ایست بازرسیه.

مرد رویا و مرجان رو برد و پشت کامیون لا به لای بار ها قایم کرد.

به ایست بازرسی که رسیدند چندتا از مامور ها رفتند پشت کامیون و از شانس بد رویا و مرجان رو پیدا کردند و همراه با راننده به کلانتری بردند.

تو کلانتری راننده رو بردند بازداشتگاه و رویا و مرجان رو بردند تو یه اتاق.

بعد 5دقیقه 3نفر مرد وارد اتاق شدند.2تا سرباز و یه مردی که شبیه به حاجی بود!

حاجی رفت سمت دخترا و گفت:به به دو تا حوری پیدا کردیم.شما تو کامیون چیکار میکردید؟نکنه نگهبان بار ها بودید؟

مرجان گفت:چه فرقی میکنه؟اول آخرش کار خودتونو میکنید و مارو میفرستید زندان یا کانون.

رویا ترسیده بود و گریه میکرد.مرجان دست رویا رو سفت گرفت و آروم گفت:همه چی درست میشه.

حاجی گفت:آره راست میگی.اما اگه از خجالت ما در بیاید نه میرید زندان نه کانون.با ماشین عقیدتی سیاسی میبریمتون خونتون.اونوقت کسی جلوتون رو نمیگیره.

مرجان گفت:چی میخواید؟

حاجی گفت:نفهمیدید خوشگلا؟یکمی با هم شیطونی میکنیم.

رویا و مرجان باورشون نمیشد.کسی که ادعای مسلمون بودن میکنه و خودشو مطیع خدا و پیغمبر میدونه میخواد با اونا همبستر بشه!

مرجان گفت:آشغال!چطور همچین چیزی میخوای؟

حاجی به سمت مرجان رفت و یه سیلی بهش زد و خودشو انداخت روش.مرجان جیغ میزد و سرباز ها سمت رویا رفتند و خواستند لباساشو در بیارن.

مرجان وقتی اینو دید صورت حاجی رو چنگ انداخت و سمت سربازا رفت.با سرباز ها در گیر شد اما بالاخره یکی از سربازها با باتومش به پای مرجان زد و اونو زمین انداخت.

حاجی گفت:این حیوون بی پدر مادرو ببرید بازدداشتگاه.و رفت سمت رویا و مثل وحشی ها رویا رو بغل کرد و...

همینطور که مرجان رو رو زمین میکشیدند و میبردند مرجان داد میزد:آشغال با اون کاری نداشته باش اون اینکاره نیست.اون دختره...

اما حاجی در رو بست و به کارش ادامه داد.حاجی لباسای رویا و خودشو در آورد و رویا رو مورد اذیت و آزار قرار داد.

رویا گریه و التماس میکرد. اما فایده ای نداشت.

اون پست فطرت مثلا خدا ترس و حیوون صفت رویا دختر 17 ساله مهربون و بیچاره رو به زن تبدیل کرد.

رویا فهمید کار از کار گذشته پس دیگه چیزی نگفت و گریه کرد.انقدر که از هوش رفت...

پایان قسمت نهم

به قلم:میلاد

دوشنبه 30 آبان 1390 - 6:20:57 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://rahay.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 3 آذر 1390   4:41:31 PM

میلاد جان نظرت کاملا محترمه ولی من یک جا خوندم که اعراب وحشی وقتی ایران را تصرف کردند سربازان ایرانی همیشه بیاده ودر جلوی لشکر میرفتند و چون از ایرانیها بدشون می اومد وایرانیهارا سگهای مجوس میدانستند عمدا کلمه زشت بارسی را بکار بردند تا ایرانیهارا تحقیر کنند 

http://milad-zartosht.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 2 آذر 1390   1:52:49 PM

درود دوستان.

مممنونم سکوت و پوریا عزیز بابت شعر زیباتون.من چند روزی نیستم.اگه قسمت آخر داستان دیر شد به بزرگی خودتون ببخشید.با سپاس.

http://milad-zartosht.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 1 آذر 1390   12:42:55 AM

با تشکر از دوستان.

یه نکته ای که باعث شده من خلاصه داستان بنویسم اینه که من به دوستان گفتم داستان در 10 قسمته و از اینکه هر قسمت رو طولانی نمینویسم برای اینه که بعضی از دوستان با اینترنت کم سرعت وارد اینترنت میشن.اگر من طولانی بنویسم سرعت خیلی پایین میاد و کاربر نمیتونه وارد بشه.

اگه یه روزی تنبلی فرصت بده سعی میکنم یه داستان جدید رو بنویسم و چاپ کنم.

http://milad-zartosht.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 30 آبان 1390   7:32:26 PM

مرسی مهران جان.

اما تو اتاق بازجویی دوربین و ناظر هست!

این سرباز ها هم یه جورایی نوچه حاجین.تو قسمت آخر بهش اشاره میکنم.عجله نکن!

آخرین مطالب


دلم تنگ شده


خرید را با ما تجربه کنید


عید و چهارشنبه سوری


چرا اینجوریه؟!


رزم رستم و جومونگ!


فیلم هالیوودی با دوبله فارسی و تدوین اسلامی


دوتایی ها


کره جغرافیایی


مادر


سرباز بلک برن


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

226106 بازدید

18 بازدید امروز

24 بازدید دیروز

231 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements